روایت بنفشه طاهریان و رویا حشمتی از شلاق خوردنشان

شخصی سازی فونت
  • کوچکتر کوچک متوسط بزرگ بزرگتر
  • Default Helvetica Segoe Georgia Times

 «من شصت ضربه شلاق خوردم.از پشت گردن تا مچ پا.نوزده ساله بودم.روى يك ميز خوابانده شدم و زن پنجاه ضربه را با يك شلاق چرمى زد و چون فرياد نميزدم ده ضربه آخر را به دستور مردى كه بالاى سرم ايستاده بود و ميخواست مطمئن شود كه ضربه ها به اندازه كافى دردناك است با شلاق ديگرى كه سرش سگك فلزى داشت زد و به جاى اينكه بشمرد ٥١، ٥٢…شروع كرد دوباره از يك شمردن تا رسيد به ده و گفت شصت.

وقتى از روى ميز به سختى تنم را كه ميلرزيد ميكندم مرد با خنده كريهى گفت:"مرده شور لبهات رو ببرن،حالا برو اسراييلى برقص"زن با غضب گفت:"حاج آقا اينها رو بايد ببريم تو كوچه هاشون بزنيم عبرت بشن"و بعد دست خواهرم را كه وحشت زده اشك ميريخت و عقب عقب ميرفت محكم كشيد تا روى ميز بخواباندش و همزمان فرياد زد كه "جيغ نزن، شلاق ميخورى گناهات ميريزه".زن ديگرى كه همكارش بود بى تفاوت رو به خاله دوستم با شكم برآمده گفت:"خانوم،اگر حامله نيستى بيخود وقت ما رو نگير كه برى پزشكى ‏قانونى.بخواب شلاقت رو بزنيم".جملات را ميشنيدم،نمى فهميدم. باورم نميشد.جرممان چه بود؟در ميهمانى قبولى دانشگاه دوستم شركت كرده و دختر و پسر مشغول رقصيدن بوديم كه ريختند و همه مان را بردند.همه ما دوستانش باضافه پدر و مادر و خاله حامله اش.شانزده زن و دختر را چپاندند پشت صندوق عقب يك پاترول و درش را بستند و بردند وزرا.شانزده زن و دختر را دو شب در تاريكى يك سلول كثافت و نمور نگه داشتند.مادر و پدرانمان پشت درها پير شدند.بعد از دو روز ما را زدند و رها كردند.بيرون در،مادرم چشمش كه به من و خواهرهايم افتاد خشمگين فرياد ميزد:من دست روى بچه هام بلند نكردم،با ناخنگير تكه تكه تون ميكنم كه بچه هام رو زدين."مادرم را پدرم به زحمت دور كرد.مادرم حتى نميتوانست بغلمان كند.جاى شلاق درد و سوزش بدى دارد.
روزها و شب ها گذشت.جاى شلاق ها از روى تنم رفت اما چيزى در من،در آن سلول تنگ و سياه ترك خورد و بعد روى ميز شلاق ويران شد. سالهاى بعد تا ميشد سعى كردم اين اتفاق لعنتى را فراموش كنم. مهاجرت كردم اما ‎#دختر_آبى كه سوخت جاى شلاق ها از نو شروع كرد به ذُق ذُق كردن،‎#پرواز٧٥٢ را كه زدند درد از نو به جانم افتاد و ديگر رهايم نكرد.رهايمان نميكنند كه روى زخم هايمان مرهم بگذاريم.»
@banafsheh_taherian
شلاق 
رویا_حشمتی 
زن_زندگی_آزادی 
حکومت_شکنجه_کشتار

 

 

رويا حشمتي از تجربه شلاق خوردن براي عدم رعايت قانون من دراوردي حجاب سخن ميگويد.  به دنبال قهرمانان افسانه اي نباشيد. خط به خط اين روايت ، از هزار داستان پهلواني شاهنامه باشكوهتر است. یک صحنه دردناک و با شکوه از عصیان یک نسل علیه پوسیدگی و جنایت و زن ستیزی قوانین قرون وسطایی اسلامی.
درود به نسل قهرمان زن،زندگی،آزادی،به احترام رویا حشمتی و زنان ازاده و شجاع ایران 
امروز صبح از اجرای احکام تماس گرفتن برای اجرای حکم ۷۴ ضربه شلاقم. با وکیلم تماس گرفتم و با هم رفتیم دادسرای ناحیه ۷.
از گیت ورودی که رد شدیم حجابم رو برداشتم. وارد سالن شدیم. صدای فریاد و ضجه‌ی زنی از راه‌پله می‌اومد که داشتن میبردنش پایین. شاید داشتن میبردنش برای اجرای حکم...
وکیلم گفت رویا جان دوباره بهش فکر کن. اثراتی که شلاق میذاره تا مدتها می‌مونه باهات.
رفتیم شعبه‌ی ۱ اجرای احکام. کارمند شعبه گفت روسریت رو سرت کن که دردسر نشه. آروم و محترمانه بهش گفتم اومدم بابت همین شلاقم رو بزنید، سر نمیکنم. 
تماس گرفتن و مامور اجرای حکم اومد بالا. گفت حجابت رو سرت کن و دنبالم بیا. گفتم سر نمیکنم. گفت نمیکنی؟! جوری شلاقت رو بزنم که بفهمی کجایی. برات یه پرونده‌ی جدید هم باز میکنم هفتاد و چهارتای دیگه‌م مهمونمون باشی. باز سر نکردم. 
رفتیم پایین چند تا پسر رو بابت شرب خمر آورده بودن. مرد با تحکم تکرار کرد مگه نمیگم‌ سر کن؟ نکردم. دو تا زن چادری اومدن و روسری رو کشیدن رو سرم. باز درش آوردم و این کار چند بار تکرار شد. بهم از پشت دستبند زدن و روسری رو کشیدن رو سرم.
از همون پله‌هایی که زن رو برده بودن رفتیم طبقه‌ی زیر همکف. یه اتاقک بود ته پارکینگ. قاضی و مامور اجرای حکم و زن چادری کنارم وایساده بودن. زن خیلی واضح متاثر بود. چند باری آه کشید و گفت میدونم. میدونم.
قاضی معمم به روم خندید. یاد مرد خنزر پنزری بوف کور افتادم. روم رو ازش برگردوندم.
در آهنی رو باز کردن. دیوارای اتاق سیمانی بود. یه تخت ته اتاقک بود که دستبند و پابند آهنی به دو طرفش جوش خورده بود. یه وسیله‌ی آهنی شبیه پایه‌ی بوم نقاشی بزرگ با جای دستبند و پابند آهنیِ زنگ زده وسط اتاق، و یه صندلی و میز کوچیک، که روی میز پر از شلاق بود هم پشت در بود. یه اتاق شکنجه‌ی قرون‌وسطاییِ تمام‌عیار. 
قاضی پرسید خانم حالت خوبه؟ مشکلی نداری؟ انگار که وجود نداره. جوابش رو ندادم. گفت خانم با شمام! باز جواب ندادم. مرد مامور اجرای حکم گفت پالتوت رو در بیار و رو تخت دراز بکش. پالتو و روسریم رو از پایه‌ی بوم شکنجه آویزون کردم. گفت روسریت رو سر کن! گفتم نمیکنم. قرآنت رو بذار زیر بغلت و بزن. و روی تخت دراز کشیدم. زن اومد و گفت خواهش میکنم لجبازی نکن. شال رو آورد و کشید رو سرم. 
مرد از بین دسته‌ی شلاقهایی که پشت در بود یه شلاق چرم مشکی رو برداشت، دو دور پیچوند دور دستش و اومد سمت تخت.
قاضی گفت خیلی محکم نزن. مرد شروع کرد به زدن. شونه‌هام. کتفم. پشتم. باسنم. رونم. ساق پام. باز از نو. تعداد ضربه‌ها رو نشمردم. 
زیر لب میخوندم به نام زن، به نام زندگی، دریده شد لباس بردگی، شب سیاه ما سحر شود، تمام تازیانه‌ها تبر شود... 
تموم شد. اومدیم بیرون. نذاشتم فکر کنن حتی دردم اومده. حقیرتر از این حرفان. رفتیم بالا پیش قاضی اجرای حکم. مامور زن پشت سرم می‌اومد و مراقب بود روسری از سرم نیفته. دم درِ شعبه روسریم رو انداختم. زن گفت خواهش میکنم سرت کن. سرم نکردم و باز کشید رو سرم. توی اتاق قاضی، قاضی گفت ما خودمون خوشحال نیستیم از این قضیه، ولی حکمه و باید اجرا بشه. جوابش رو ندادم. گفت اگر میخواید طور دیگه‌ای زندگی کنید میتونید خارج از کشور باشید. گفتم این کشور برای همه‌ست‌. گفت بله ولی باید قانون رو رعایت کرد. گفتم قانون کار خودش رو بکنه، ما به مقاومتمون ادامه میدیم.
از اتاق اومدیم بیرون و روسریم رو درآوردم.
مرسی آقای طاطایی عزیز. اگر همراهی شما نبود تحمل این روزها خیلی سخت بود. و عذر میخوام که موکل سر به راهی نبودم. مطمئنم آدمی به بزرگواری شما درک میکنه. بابت همه چی ازتون ممنونم.
ژن_ژیان_ئازادی
زن_زندگی_آزادی
رویا_حشمتی


Roya Heshmati discusses the ordeal of being whipped for non-compliance with the hijab law. Rather than seeking legendary heroes, each line of this narrative surpasses a thousand heroic stories from the Shahnameh. It portrays a poignant and majestic scene depicting a generation's defiance against the corruption, crime, and misogyny embedded in medieval Islamic law. Salutations to the generation of female heroes advocating for women-life-freedom movement, and paying tribute to Roya Heshmati and all the courageous women of Iran. 
This morning, I received a call from the Prosecutor's Office, summoning me for the execution of a 74 lashes sentence. I promptly contacted my lawyer, and together we proceeded to District 7 Prosecutor's Office. Upon passing the entrance gate, I defiantly removed my hijab. Entering the hall, agonizing cries echoed from the stairs, likely from a woman facing a similar fate.
My lawyer said, "Roya, please think again. The scars that whips will incur will stay with you for a long time." We went to the 1st branch of the execution of sentences, where the branch employee ordered me to put my scarf on my head to avoid trouble. Calmly and respectfully, I explained that I came here for the same reason - to be whipped - and I won't wear a hijab.
They called, and the execution officer came up to execute the sentence. He said, "Put on your hijab and follow me." I replied, "I will not." To my surprise, he exclaimed, "You won't?! I will whip you so hard that you'll know where you are. I will open a new case for you, and you can be our guest for another seventy-four lashes." Despite the threat, I refused to wear my scarf.
We descended the stairs. They had apprehended some young men for drinking alcohol. The man sternly repeated, "Didn't I tell you to put on your hijab?" I ignored him. Two women, wearing Chador (head-to-toe cover and a conservative form of hijab), approached and pulled the scarf over my head. I took it off again, and this process was repeated several times.
They handcuffed me from behind and placed the scarf over my head. We proceeded to the ground floor using the same stairs where the woman had been taken. At the bottom of the parking lot, there was a room. The judge, the execution officer, and the Chadori woman stood next to me. The woman seemed visibly impressed. The judge sighed several times and said, "I know. I know."
Cleric Judge laughed at me. I recalled the old man who was a character in Sadegh Hedayat’s book, "Blind Owl." I turned my face away from him.
They opened the iron door. The room's walls were made of cement, and at the bottom, there was a bed with handcuffs and iron bands welded to both sides. An iron device, resembling a large canvas stand with a place for handcuffs and a rusty iron binding, occupied the middle of the room. Additionally, there was a chair and a small table behind the door, the latter full of whips. It resembled a full-fledged medieval torture chamber.
The judge asked, "Are you okay? Do you not have any problems?" As if he does not exist, I did not answer. He said, "I am talking to you, madam!" Once again, I did not respond. The executioner said, "Take off your coat and lie on the bed." I hung my coat and scarf from the base of the torture bed. He said, "Put on your scarf!" I firmly replied, "I won't."
I told him to put the Quran under his arm and do what he had to do. I lay on the bed, as it's an Islamic ritual to keep a copy of the Quran under the arm of the executor to ensure they don't exceed the limit or lash harshly. The woman came and pleaded, "Please don't be stubborn." She brought the shawl and pulled it over my head.
The man took a black leather whip from the bunch behind the door, wrapped it around his hand twice, and approached the bed. The judge cautioned, "Don't hit too hard." The man started hitting my shoulders, back, hips, and legs, but I did not count the number of hits.
Silently whispering, "In the name of woman, in the name of life, the clothes of slavery are torn, our black night will dawn, all the whips will be axed..." Finally, it was over. We came out, and I didn't let them think I was in pain. We went up to the judge to execute the sentence. The female agent came behind me, careful that my scarf did not fall off. I threw my scarf at the entrance gate, and the woman begged me to put it back.
I didn't listen, and she forced it over my head. In the judge's room, he expressed dissatisfaction with the situation but insisted it should be executed. When he suggested leaving the country, I asserted, "This country belongs to everyone." He acknowledged the law but emphasized following it. I replied, "Let the law do its job; we will continue our resistance." We left the room, and I took off my scarf.
Thank you, dear Mr. Tatai, my lawyer. Without his support, these days would have been harder to bear. I apologize for not being a good customer. I believe people will understand your magnanimity. Thank you for everything. #Roya_Heshmati #womanlifefreedom