علی ناظر: به بهانه سایه – بخش 2

شخصی سازی فونت
  • کوچکتر کوچک متوسط بزرگ بزرگتر
  • Default Helvetica Segoe Georgia Times

در نوشتار نخست، شعری که ابتهاج به رزنبرگ ها تقدیم کرده بود نقل شد «چرا اعدامشان کردند». شاید نگاهی کوتاه به تاریخچه رزنبرگ ها بی ربط نباشد. 69 سال پيش در روز 19 ژوئن سال 1953 ميلادي جوليوس روزنبرگ و همسرش اتل در آمريكا با صندلي الكتريكي اعدام شدند. آنها هنگام مرگ 2 فرزند 10 و 6 سال داشتند.

جوليوس و اتل روزنبرگ از اعضاي حزب كمونيست آمريكا 2 سال پيش از اين تاريخ به اتهام تحويل اسرار بمب اتمي به نايب كنسول شوروي در نيويورك در يك دادگاه به مجازات مرگ محكوم شده بودند.
ديويد گرين گلاس برادر اتل كه يك كمونيست بود در ارتش در لس آلاموس نيومكزيكو خدمت مي كرد.
اين مكان محل آزمايش هاي بمب اتمي تحت نام رمز پروژه منهتن بود.
ديويد با همكاري همسرش روت اطلاعات در مورد بمب اتمي را جمع آوري مي كرد و آنها را در اختيار جوليوس روزنبرگ شوهر خواهرش قرار مي داد تا اينكه رژيم استالين نيز به نوبه خود به بمب اتمي دست يابد.پس از مدتي ديويد دستگير شد.
او ابتدا همه چيز را انكار كرد اما پس از 8 ماه در ازاي آزادي همسرش و زنده ماندن خودش ، روزنبرگ ها را متهم به جاسوسي كرده و آنها را به عنوان مسوولان اصلي معرفي كرد.
ديويد خواهرش اتل را متهم كرد كه در بازنويسي مدارك در مورد بمب اتمي به او كمك مي كرده است.
شهادت ديويد در دادگاه هيات منصفه را قانع كرد كه حكم مجازات مرگ را صادر كنند. در زندان سينگ سينگ ، زوج روزنبرگ تا لحظه آخر اين اتهامات را انكار كردند.
در روز 29 مارس سال 1951 ميلادي دادگاه آنها را محكوم به مجازات مرگ با صندلي الكتريكي كرد.
به اين ترتيب ، در روز 19 ژوئن سال 1953 ميلادي جوليوس روزنبرگ و همسرش اتل به اتهام جاسوسي براي شوروي و دادن اطلاعات در مورد بمب اتمي به نايب كنسول شوروي در نيويورك با صندلي الكتريكي اعدام شدند.
سال ها بخشي از افكار عمومي اعتقاد داشتند آنها بي گناه به مرگ محكوم شدند و كتاب هايي نيز در مورد ماجراي آنها و بي گناهيشان منتشر شدند.
اما در سال هاي دهه 1990 ميلادي پس از فروپاشي شوروي و پايان جنگ سرد و باز شدن بايگاني هاي محرمانه آمريكايي ها و روس ها ترديدي در مورد گناهكار بودن آنها باقي نماند.
جوليوس و اتل تحت نام هاي رمزي ليبرال و آنتن از سال 1942 ميلادي براي شوروي جاسوسي مي كردند.
ابتهاج و حزب توده
مصاحبه محمد قوچانی سردبیر مهرنامه (شماره 31) با سایه خواندنی است. سایه می گوید «عضو حزب توده نبودم، اما همیشه سوسیالیست بودم و به توده‌ای‌ها احترام می‌گذاشتم و رفیق آن‌ها بودم و با آن‌ها هم‌عقیده بودم.»
وی در سال 1362، همزمان با بسیاری از اعضا و سران حزب توده به اسارت گرفته شد و به مدت یکسال در زندان جمهوری اسلامی زندگی را برای خود بازتعریف کرد. گفته می شود که شهریار و علی خامنه ای وساطت می کنند تا او از اسارت رهایی پیدا کرده، و بعد از مدتی به همسر و فرزندش در آلمان می پیوندد، و هر از گاهی به ایران سفر کرده و دوباره به ساحل امن باز می گردد. آیا سایه توده ای بود؟ اگر به گفته او قناعت کنیم، خیر او توده ای نبود، ولی اگر به کارکرد او در این 43 سال گذشته بنگریم، تفاوت چندانی بین او و توده ای نمی بینیم. سکوت مستمر او علیه جنایات جمهوری اسلامی، به رسمیت شناختن جمهوری اسلامی توسط او، وقتی در نمایش رأی گیری شرکت می کرد، حتی اگر برگه سفید و یا مخطط هم به داخل صندوق انداخته باشد، بدون شک او و توده را در یک جایگاه سیاسی و نگرشی قرار می داد.
همه مثل تو فکر نمی کنند
دوستی به این دیدگاه من ایراد می گرفت و می گفت «اگر بخواهیم اینچنین همه را از خود دور کنیم، فقط علی می ماند و حوضش. برای سرنگونی باید درک کرد که همه سیاسی نیستند. ابتهاج به معنای اخص کلمه سیاسی نبود. اگر بخواهیم جبهه همبستگی ملی تشکیل دهیم، نمی توانیم به همه بگوییم که مثل من فکر و عمل کن. باید پذیرفت که 80 میلیون ایرانی، همه انقلابی نیستند. اگر هنر ارزنده سایه را قدر ندانیم، همانی خواهیم بود که جمهوری اسلامی است و آن می کنیم که آنها با سعید سلطانپور کردند. جدا سازی دگر اندیشان از صفوف خود عملی ضد جذب است. بر فرض که افکار توده ای داشته باشد.... اگر نتوانیم رضا پهلوی و ابتهاج و موسوی را به جبهه همبستگی جذب کنیم، دیگر کسی نمی ماند. ما تبعیدیان در خارج مانده، آنقدر دور از وطن مانده ایم که نمی فهمیم مردم عادی کوچه و بازار، آنها که کف خیابان ها هستند، نگاهی بسیار متفاوت با این قشری گری و قشری گرایی متحجر دارند. فقط افرادی مثل تو و مجاهدین و چندتا فدایی، ابتهاج را قدر نمی دانند. اگر با واتزآپ و .... با همین قوم و خویش های خودت تماس بگیری می بینی که همه بخاطر درگذشت ابتهاج ناراحت شده اند.....».
عرض کردم، یکی از عوارض طولانی شدن مبارزه، فراموش کردن اهداف اولیه است. حزب توده را نباید به عنوان یک نهاد سیاسی ارزیابی کرد، که می شود و یا نمی شود با آنها در یک پلاتفورم مشترک قرار گرفت؛ بلکه حزب توده، همچون مجاهدین، یک سنخ از اندیشه هستند. هوشنگ ابتهاج که بخاطر غزلسرایی شهره شهر بود، و شهریار او را شعرشناس می نامید، با وجود اینکه به سوسیالیسم باور داشت، اما با «توده ای ها هم عقیده بود» و به آنها «احترام» می گذاشت. از همین دو جمله و واژه، هزاران قطره خون مبارزان به خاک افتاده می چکد. آری سایه زیبا سرود:
من و تو با هزارانِ دگر
این راه را دنبال می‌گیریم
از آن ماست پیروزی
از آن ماست فردا با همه شادی و بهروزی
عزیزم!
کار دنیا رو به آبادی است
و هر لاله که از خون شهیدان می دمد امروز
نوید روز آزادی است.
اما، زیبایی این جملات که نوید پیروزی و بهروزی می دهد، تنها زمانی می تواند مفهومی فراتر از فرهنگنامه لغات داشته باشد که «حرف و عمل» همخوانی داشته باشند. چگونه می شود از سران نظام خواست که پاسداران را به سلاح سنگین مسلح کنند تا بتوان فرزندان خلق، و سوسیالیستهای سلحشور را هرچه بیشتر قلع و قمع کرد، اما به دخترکانی که پدر و مادرشان در صف نخست مبارزه علیه شاه و شیخ هستند نوید داد که از آن ماست فردا با همه شادی و بهروزی.
به راستی این «ما» کیست، اگر منظور مبارزان سلحشور نیست؟
دوست دیگری سخنم را قطع کرد و پرسید «مگر تو مسلمانی؟ چطور تو می توانی به مجاهدین احترام بگذاری و رفیق آنها باشی، اما ابتهاج نمی تواند؟ تا به کی باید در ها را بست؟ این هوای بسته داره هر روز سنگین تر میشه. حتما این قطعه از مشیری را خواندی:
مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
آی
با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی می گردم
لب بامی
سر کوهی دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم
آه
می خواهم فریاد بلندی بکشم
که صدایم به شما هم برسد
من به فریاد همانند کسی
که نیازی به تنفس دارد
مشت می کوبد بر در
پنجه می ساید
بر پنجره ها
محتاجم
من هوارم را سر خواهم داد
چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفته چند
چه کسی می اید با من فریاد کند ؟
»
عرض کردم، داریم از موضوع دور می شویم. حمایت از جمهوری اسلامی، تحت هر عنوانی محکوم است. اگر هوا بسته و خفقان آور شده، اگر باید با مشت بر درها کوبید، و با پنجه بر پنجره سایید، همه و همه یک مخرج مشترک دارند. جمهوری اسلامی.
اگر ذهن به بیراهه کشیده شود که برای تشکیل جبهه همبستگی ملی می شود و باید با سروش و سازگارا و موسوی و سایت کلمه و ایران اینترنشنال و فرخ نگهدار و.... دمخور شد، چرا نباید خاتمی و رحیم پور ازغدی و... را هم به این جبهه دعوت کرد؟ اگر باید درها را باز کرد تا خفقان نگیریم، چرا 43 سال تبعید؟ چرا اینهمه جانباخته و اسیر؟
آری، و بدون شک باید «فریاد بلندی کشید» تا صدا به به همه برسد، اما نمی توان و نباید در چنبره واژگان زیبا حیران و ویلان شد و هر روز از این در به آن در مشت کوبید. شعر و سروده تا زمانی زیباست که بتواند راهگشا و انرژی زا باشد. شاعری که شعرش، حتی اگر سرور شعرا هم باشد، ولی در برهه ای از زمان به بن بست برسد، و دیگر نتواند نوید پیروزی و بهروزی دهد، و در گوشه ای به دور از میدان مبارزه، مُهر سکوت بر لب بزند، آن شاعر و شعرش ارزش خود را از دست می دهد.
مراسم خاکسپاری ابتهاج، پس از انتقال پیکر او به ایران، در رشت انجام شد. بپرسیم چرا؟ چرا مراسم خاکسپاری بازرگان و یزدی.... با مشکل روبرو می شود، اما ابتهاج در آرامش کامل به آرامشگاه سپرده می شود؟ چرا رئیسی، جلاد 67، درگذشت او را با نوشته ای بدرقه می کند، اما پلاسکو زدگان و متروپول زدگان و سیل زدگان و زلزله زدگان سال بعد از سال، و دهه بعد از دهه نادیده گرفته می شوند؟
پاسخ ساده است. ابتهاج زنده و یا متوفی، در هیچ زمانی، همچون خلق ستمدیده، تهدیدی برای موجودیت نظام نبود. ابتهاج، شاعری توانمند و غزلسرایی حافظ شناس بود، اما همچون سروش که از فلسفه می داند و اسلام می شناسد، اما تنها زمانی اسلام خونخوار را محکوم می کند و در جمع نواندیشان دینی، بیانیه (علیه ترور سلمان رشدی) صادر کرده و می گوید «به اسلامی که مجوز ترور دهد کافریم» (در عین حال، تلاش دارد تا فاصله اش از اصلاح طلبان دینی زیاد نشود).

کسی نیست از این جماعت «نواندیش دینی» بپرسد، چرا وقتی مجاهدین مسلمان، زنان باردار، دخترکان میلیشیا، مادران پیر در زندان ها مورد ظلم و شتم و شکنجه قرار گرفته و اعدام می شدند، «قرائت» این اسلام شناسان به وجدان نداشته شان نهیب نزد که شرم نمی کنید از حسین نام می برید وقتی پیروان حسین را اینچنین غلطیده در خون می بینید و سکوت می کنید؟ چرا وقتی هزار هزار در تابستان 1367 اعدام می کردند، نگفتید «به اسلامی که مجوز ترور دهد کافریم». چرا باید خاتمی بیاید و برود و موسوی (نخست وزیر وقت تابستان 67) بیاید و در نمایش انتخاباتی شکست بخورد و در «حصر» قرار بگیرد تا شما فلاسفه و نواندیشان دینی متوجه شوید که اگر این اسلامی که خمینی و خامنه ای پرچمدارش هستند، اسلام است، بهتر آنست که کافر شد؟
سکوت ابتهاج، و سروش ها از یک جنس است. سواد آکادمیک و تخصصی این دو هم از یک جنس است. هر دو متخصص و دانش پژوه. هر دو صاحب سخن. هر دو یکی در شعر و دیگری در نثر ظلم و ظالم را زیبا توصیف می کنند، اما و صد افسوس که هردو گزینه ای با نقض حقوق بشر برخورد داشته اند.
به نظر من، هرگونه همخوانی، رابطه، و یا پذیرش تفکری از جنس توده، اکثریت، اصلاح طلبی و پشتیابانان سایت کلمه و....، و یا آنها که چشم به بازگشت نظام سلطنتی، تحت لوای شورای... دارند، برابر با چشم از هدف برداشتن است.
با این دوست موافقم که دوران ما گذشته (پیر شده ایم و یک پا و شاید هردو پایمان در گور است)، و مبانی مبارزه را جوانان کف خیابان تعیین می کنند، اما این واقعیت نباید به آن مفهوم باشد که «اصول» تغییر کرده است و یا باید تغییر کند (چون دوران ما گذشته است). اصل اول مبارزه برای آزادی، سرنگونی تمامیت این نظام به دست مردم است. اگر هنوز به اصول اولیه پایبند هستیم، باید (مانند حسین بن علی - بنا به روایات) دور خود، از سه جانب، خندقی از آتشی که نتوان از آن عبور کرد، بکشیم، تا فقط رو به جلو حرکت کرده، به چپ و راست نزنیم، و یا به عقب باز نگردیم؛ و در نتیجه دل به رهنمودهای رضا پهلوی که چشم به کودتای خزنده پاسداران و مدیران در صحنه دوخته، نبندیم که راه به بیراهه دارد.
ناگفته روشن است که برای شورش همگانی، سازماندهی، سلاح آتشین، و نیروی رادیکال که شورش را همچون چتری نفوذ ناپذیر محافظت کند، می طلبد.
اما.... آنچه که امروز باید در دستور کار همه قرار بگیرد، اجماع همگانی برای ممانعت از ورود رئیسی به سازمان ملل متحد است. هرچند این پروژه بسیار سخت، و بیگانگان بر سر راه بسیار خاکریز بالا برده اند، تا برجام بتواند همچون پل ارتباطی جهانخواران و جمهوری اسلامی به عمر نظام اسلامی بیفزاید، اما باید تلاش کرد.
سایت دیدگاه از همه سرنگونی طلبان دعوت می کند که در یک اجماع ملی، علیه ورود رئیسی به نیویورک فعال شوند.
از آن ماست پیروزی
علی ناظر
23 مرداد 1401
14 اوت 2022