توضیح: این مقاله در نیمه ی نخست ِدهه ی 1380 در نقد ِ یکی از نویسنده گان ِ ماهنامه ی نقد ِ نو به مدیرییت ِ دکتر رحیم زاده اسکویی در ایران چاپ و منتشر شد و اینک باز نشر می یابد. بحث ِ فلسفی و اندیشه مندانه ی عباس چلیاوی با عنوان ِ« یادداشتی بر روش ِنقد» در نقد ِنو شماره ی 16 می تواند آغازگر ِ بحث ِ گسترده و آموزنده ای پیرامون ِنقد و روش ِ نقد ِ حقیقت یاب باشد.
این که حقیقت چیست و نقد حقیقت یاب چه گونه نقدی است می تواند از جنبه ها و زوایای مختلف مورد ِ بحث و کنکاش قرار گیرد. ضمن ِ آن که به دلیل ِ فلسفی بودن ِ موضوع، بسیاری نکات ِ باریک تر از موی تا کنون مغفول را می شود در خلال ِ این گونه پلمیک های دیدگاهی روشن ساخت. باهمین رویکرد ، بی جهت ندیدم نظرم را پیرامون ِ این دو مقوله ی بسیار با اهمییت ( حقیقت و نقد ِ حقیقت یاب) که در پاره ای نگرش ها درتقابل با نگرش ِعباس چلیاوی است روی ِ کاغذ بیاورم.
چلیاوی در ابتدای مقاله می نویسد:« وقتی اندیشه ای مطرح می شود مستقل از شخص ِ اندیشه مند، چون واقعییتی زنده و جنبنده حیات ِ خویش را آغاز می کند».باید گفت،اندیشه(ایده) تا به میان ِمخاطبان وعمل کننده گان به آن نرود،در جامعه محک نخورد ، سازگاری ِ آن با پراتیک و در پراتیک ِ اجتماعی ثابت نشود،به واقعییتی زنده و جنبنده( مادی وعینی با قابلییت ِکارآیی ِ ایجابی- اثباتی) تبدیل نخواهدشد. از هنگامی که ایده و اندیشه ای مطرح می شود تا آنگاه که به واقعییتی زنده و فعال تبدیل می گردد، روندی نسبتن طولانی و دشوار از میان ِ تضادهای اجتماعی – دیدگاهی ِ موجود باید طی کند. اندیشه آنگاه زنده و پویا است که راهبر ِ عمل ِ راهگشا به فعالییت ِ تحول خواهانه و پیشرفت گرایانه باشد، وگرنه اندیشه ای مرده و نازا خواهد بود. به بیان ِ دیگر، معیار ِ زایایی و یا میرایی ِ اندیشه حیات ِ اجتماعی است، و در حیات ِ اجتماعی آن اندیشه ای زنده وجنبنده است که راهگشای انسان های پیشرو باشد. اندیشه ای که همپای ِ واقعییت ِ تاریخی پیش نرفته باشد، مرده- زاد یا به بیان ِ عامیانه گورزاد است. بسیاراندیشه هامرده وناجنبنده زاده می شوند و هر اندازه بخواهند خود را زنده و پویا بنمایانند، واقعییت های زنده گی ِ تاریخی و دورانی اجازه ی ورود به عرصه ی کنش ِ اجتماعی و سیاسی ِ موثر به آنها نمی دهند. این ها اندیشه هایی هستند که تاریخ ِ کارکرد و مصرف ِ شان گذشته و از این رو به کارگیری شان برای انسان ها و جامعه ها بسیار زیانبار است. اندیشه، بازتاب ِ حیات ِ اجتماعی است و به نوبه ی خود بر حیات ِاجتماعی تاثیر می گذارد ، و چون حیات ِ اجتماعی تضادآمیز است، اندیشه های نشات گرفته از حیات ِ اجتماعی نیز حامل ِ تضادهای موجود ِ جامعه اند. در حیات ِ اجتماعی ( هستی ِ فعال ِ انسان به مثابه نوع ِ کارورز ِ اندیشه ورز) به طور ِعمده دوگونه تضاد وجود دارد:تضاد ِ زیست- طبیعی ِ انسان با طبیعت، و تضاد ِ زیست- اجتماعی ِ انسان با انسان. تضاد ِ انسان با طبیعت( پدیده های متنوع ِ طبیعی) در فرایند ِ پراتیک ِ تولید و اندیشه ورزی با شناخت از قوانین ِ عام و خاص ِ حاکم بر پدیده ها و تکامل ِ ابزار ِ تولید و اندیشه، مدام به جانب ِ صفر در حرکت است اگرچه به دلیل ِ بی نهایتی و بی کرانه گی ِ طبیعت هیچگاه صفر نخواهد شد. به عبارت ِ دیگر، در فرایند ِحل ِ تضاد ِ زیستی ِانسان با طبیعت،انسان گام به گام به شناخت ِنسبی ازقوانین ِحاکم برآن در علوم ِ فیزیک و شیمی و زیست شناسی تسلط پیدا می کند. تسلطی که تا انسان هست، به دلیل ِ ابعاد ِ بی انتهای جهان ادامه دار، اما به دلیل ِ ابدی نبودن ِ حیات ِ انسانی، پایان ناپذیر است. فرایند ِحل ِ تضاد ِ انسان با انسان اما، فرایندی پیچیده، دشوار،سرشار از تخاصم و در گیری است،واین درگیری وتخاصم خود راعمدتن در قلمروی نظریه پردازی وتئوری های فلسفی،سیاسی ، فرهنگی،هنری و به طور ِ کلی عرصه های علوم ِ انسانی ظاهر می سازد. معنای این تنوع ِ اندیشه آن است که اندیشه، حتا اندیشه ی فردی، اولن فعالیتی است اجتماعی، وثانیین،به دلیل ِطبقاتی بودن ِجامعه های تا کنونی، هر اندیشه ای ناگزیر مهر و نشان ِ تقابل های طبقاتی را برخود دارد، و از این رو نباید از نظریه و ایده انتظار ِ انفعال ِ عملی یا بی طرفی ِ آموزشی داشت.
یکی از مفاهیمی که بر سر ِآن نه تنها موافقت ِ همه گانی وجود ندارد بلکه بسیار هم مورد ِ مناقشه و اختلاف است، مفهوم و مصداق ِحقیقت است. چرا که در جامعه های تقسیم شده به طبقات، حقیقت یا چیستی ِ حقیقت مطلوب ِ همه ی انسان ها نیست. از این رو،همواره چنین بوده که آن طبقه ای که اهرم های قدرت و اندیشه سازی ِ آموزشی و مدرسی را دراختیار داشته،یا حقیقت را اساسن کتمان نموده یا آن را به سود ِ منافع ِ طبقاتی ِ خویش تحریف نموده است. در این مورد، اگر چند پاره گی و ناهمگونی به چشم می خورد در شکل بندی ِ متضاد – یا چند پاره گی ِ گروه های انسانی به لحاظ ِ منافع ِ طبقاتی است ونه در خود ِحقیقت که یکپارچه و واحد است.
حقیقت،ورای اختلاف های اجتماعی-طبقاتی همواره عینی و مشخص است، و به لحاظ ِ ماهییت ِابژکتیو ِ آن می تواند قابل ِ دست رس بوده و به حیطه ی شناخت درآید. حقیقت درذات ِخودش چند پاره نیست و با یگانه گی ِ تعین مند ِ خود تضاد ندارد. حقیقت ، بیانگر ِ درستی ِ بازتاب ِ واقعییت در ذهن است. پس تضادی اگرهست، میان ِدرستی و نادرستی ِانعکاس ِ واقعییت است درذهن ونحوه ی بازتاب ِآن در روابط ِ انسان ها که آن هم نتیجه ی آموزه های مدرسی و تئوری های غیر ِ علمی ِ نظریه پردازان است. عینیت ِ حقیقت عینیتی اختصاصی و در بسیاری موارد به دلیل ِخصلت ِطبقاتی اش دررابطه با انسان ها قابل ِانکاراست. حقیقت، مفهومی انتزاعی نیست که چند بعدی وتفسیر پذیر باشد. بلکه به دلیل ِعینی بودن،کنکرت و ازاین رویگانه است. می دانیم عینی در عام به حالت ِ انتزاع در می آید. یا: عام، حالت ِ انتزاعی ِ عینی است. به بیان ِ دیگر، عینی همواره اولن به صورت مشخص ونه انتزاعی وجود دارد،و ثانیین انتزاعی محصول ِنا تعین مند وناتشخص مند ِ این یا آن واقعییت ِ تشخص مند و بیانگر ِعام است. چراکه عام، عنصر ِ مشترک و شامل ِ همه ی ویژه گی های ابژه های نوعی واحداست که ماآن ها را با نام ِ واحد( مثلن: انسان) نامگذاری کرده ایم و می شناسیم. از این رو، در جهان ِ خارج و مستقل از ذهن، که مقدم بر ایده و شعور است، نباید همانند ِ مولوی که گفت:ازدیو ودد ملولم و انسانم آرزوست، به دنبال ِ انسان ِ خالص ِ انتزاعی گشت. در واقع ، ویژه گی ِ حقیقت در آن است که چه به صورت ِ عام یا کلی، و چه به صورت ِ خاص یا جزیی از قابلییت ِ اشاره به آن برخوردار است، چراکه درهر حالتی که باشد تشخص مند و تعین مند و قابل ِ اثبات ِ عینی است. یعنی: هر مفهومی که بیان کننده ی واقعییتی عینی ومنطبق برقوانین ِحاکم بر هستی ِآن واقعییت ِ عینی ِمشخص باشد، حقیقت ِقابل ِ اشاره و اثبات ِآن پدیده ی مشخص است.
برخلاف ِنظر ِنویسنده، نقد ِ حقیقت یاب به ویژه در بحث های ایدئولوژیک-سیاسی وآنهم با انکار کننده گان ِ نقش ِبازدارنده ی ایدئولوژی در تکامل ِ قانون مند و نظام مند ِیک جامعه ی مشخص،وحدت طلبانه نیست، بلکه از همان ابتدا باید در پی یافتن ِ وجوه ِ افتراق و اختلاف ِ نظر و ایده ی نویسنده با قوانین ِحاکم بر تکامل ِاجتماعی و مرز بندی ِ تاریخی با آن باشد،و نه آشتی جویانه و گمراه کننده. ازاین رو،وظیفه ی نقد ِ روشنگر ِ حقیقت یاب، ارائه ی( شناساندن ِ )حقیقتی است که نویسنده ی مخاطب ِنقد تعمدن آن را در پس ِتوجیهات و تحلیل ها و تعلیل های گمراه کننده پنهان کرده است. رسالت ِ منتقد یا نقاد ِحقیقت جو جزاین نیست که اندیشه ی طرح شده را در قالب ِ ایدئولوژیک( نطرگاه ِ تاریخی- دورانی) ِ آن در بیاورد( ترجمه نماید) ، و آنگاه ایدئولوژی و دیدگاه ِ مخفی در پشت ِ عبارات را علنی و نقد کند.
چلیاوی نوشته است: « نقد قلمروی ِ ایدئولوژی{ یعنی قلمروی ِحضور ِطبقات واندیشه ی طبقاتی } در طرح ِنقد نیست». اما به رغم ِنظر ِاو نقد ، دقیقن عرصه ی اعلام ِحضور ِایدئولوژی هاست ،وخود ابزار ِابراز ِجانبدارانه ی یک ایدئولوژی در برابر ِایدئولوژی ِ مقابل ِ و مخالف ِ آن و به ویژه یعنی نقد ِایدئولوژی ِ پیشرو بر ایدئولوژی ِ عقب مانده و واپسگراست. مانند ِ نقد ِ انگلس بر دیدگاه های دورینگ، و یا نقدهای مارکس بر آنارشیست ها وفرقه گرایان ِهمزمان ِخودش،که به ویژه برای ما ایرانی ها دارای اهمییتی بسی بیش از زمان ِ مارکس و انگلس است.