توضیح: این مقاله، سال ها قبل در اوائل ِ دهه ی 1380 در سایت ِ « فرهنگ ِ توسعه» به مدیرییت ِ بابک پاکزاد که متاسفانه درجوانی چشم بر زنده گی فروبست در ایران انتشار یافت، و اینک با گرامی داشت ِ نام و یاد ِ او اقدام به بازنشر ِ آن می کنم.
ایده آلیسم درهمه ی اشکال ِ آن لوچ بین و دوانگار است. «یک» ی را با تمام ِ خصوصییات ِ مادی اش به طور ِعینی می بیند،و باالگوگیری وتشبیه سازی از آنچه دیده، آنچه را « نادیدنی» است در ذهن می آفریند. از این رو، هستی یا جهان ِ هستی را دارای ِ جوهر ِدوگانه می داند که هرجوهرماهییت وهوییت ِ خودویژه و متفاوت از آن دیگری دارد.
کژاندیشی و وارونه پنداری ِ ایده آلیستی در آنجاست که آنچه را با چشم می بیند و دیگر حواس نیز بر وجود ِ عینی و مادی ِ آن گواهی می دهند و به دلیل ِ مادییت اش برای او قابلییت ِ شناخت دارد، با این توهم ِنهادینه شده از دوران ِ کودکی ِ نوعی و کودکی ِفردی که آنچه می بیند سایه و « جلوه ای» است از آنچه نادیدنی و از طریق ِحواس ناشناختنی، شناخت ناپذیر می پندارد و هر آنچه را نادیدنی است یعنی تصورات و ایده های ذهنی اش را که بازتاب ِ های واقعییت ِ مادی در مغزهستند اصالتن مقدم بر چیزها و پدیده های مادی تلقی می کند که قابلییت ِ شناخت ِ مستقل از ماده هم دارند. به عبارت ِ دیگر، لوچ بینی و دوانگاری ِایده آلیستی به او چنین القا کرده که آنچه نادیدنی اما درذهن تصورکردنی است اصالتن مقدم است بر دیدنی و حس کردنی های ناشناختنی .چراکه به زعم ِاوحواس ِانسان اطلاعات ِ نادرست از جهان ِ پیرامون به ذهن می دهند.
شمار ِکتاب هایی که دراثبات ِعقلی( ذهنی و تخیلی) ِ تقدم ِ نادیدنی ِ ناشناختنی با حواس بر دیدنی ِ متکی بر دریافت های حواس تا پیش از مارکس و انگلس نوشته شده شده بود، به هزاران جلد می رسید. انگلس درهم اندیشی ِکلییت نگرانه و وحدت گرایانه علمی عقلانی بامارکس بود که این وارونه انگاری ِ بینشی- تفسیری را با تکیه بر داده های اثبات شده در پراتیک ِ تولیدی ِ دگرگون ساز ِ محصول ِ کار و اندیشه، وارونه و ماتریالیستی نمود و بر لوچ بینی و دو انگاری ِ ایده آلیستی نقطه ی پایان نهاد.
انگلس ثابت کرد هستی ِ جهان مقدم بر هرچیزی وحدتی است مادی، همبسته، خودبسنده و تکامل یابنده در تمام ِ اشکال و نمود های ِ آن که خود بسنده گی و تکامل ِ نظام مند و قانون مند اش از نا ارگانیک به ارگانیک، از نازیست مند به زیستمند، و از ناشعورمند به شعور مند ، و درنهایت پیدایش ِ انسان ِکارورز ِاندیشه ورز درنتیجه ی تکامل ِشاخه ای ازمیمون ها، از حرکت ِ تضادمند و دیالکتیکی درون ساختاری و خودگردان و خود سامان ده ماده ی واقعن و حقیقتن موجود سرچشمه می گیرد،و به دلیل ِ همین حرکت ِ دیالکتیکی ِ درون بودی و درون ساختاری ِبی نیازازغیر ِخود آغاز و پایانی هم برآن متصور نیست. یا به عبارت ِ دیگر، خصوصییت خود گردانی و خود سامان دهی ِ ماده ی در حرکت است که آن را از« ذات ِ هستی بخش ِ فاقد ِ تضاد و حرکت» بی نیاز کرده است. به این معنا که:« ذات ِ نایافته ازهستی بخش،کی تواند که بودهستی بخش »!
نگرش ِسیستمی و اعتقاد ِعلمی- اثباتی به یکپارچه گی ِ مادی ِ جهان مانع از آن شد که انگلس به همان کژراهه ای برود که ایده آلیست ها رفتند وعمری بر سر ِاثبات ِموهومات بیهوده هدر دادند. آنچه انگلس ثابت کرد، حقیقت ِدست یافتنی وشناخت پذیر ِ هستی مندی ِ جهان ِ خارج از ذهنی است که ذهن، ایده و شعور تابع و پیامدی از حرکت ِ تکاملی ِ فرارونده از پست به عالی و از ساده به پیچیده ی آن است. انگلس نه چیزی بیرون از قلمروی هستی ِ بیکرانه ی جهان ِ مادی از خود خلق کرد و بر آن افزود، چرا که هیچ چیز ِ جداگانه ی افزودنی برآن وجود نداشت، و نه چیزی از آنچه ضرورتن در قلمروی هستی اش وجود داشت از آن حذف نمود، زیرا که بنا بر قوانین ِ حاکم بر وحدت ِ مادی ِ آن، هیچ چیز ِ غیر ِضروری در کلییت ِ همبسته اش نمی تواند پدید آید به طوری که از آن کلییت ِ یکپارچه زدودنی و یا حذف کردنی باشد. هرچه هست و هرچه می شود و خواهدشد، اشکال ِمتنوع و گونه گون ِ خود ِ ماده ی در حرکت و محصول ِ دیالکتیک ِحاکم بر این حرکت است. این ماده است که در حرکت ِ جاودانه ی بی آغاز و پایان ِ قانون مند و نظام مند و تکامل یابنده اش تنوع می پذیرد و شکل ها و خصوصیات نوین و نوپدید به خود می گیرد و نهایتن شعورمند و در وجود ِانسان شناخت مندهم می شود.( نوع ِانسان و جامعه ی انسانی به ویژه در دوران ِ کمونیسم عالی ترین و تکامل یافته ترین حالت و نمود ِ این وحدت ِ مادی- سیستمی است).
بنا بر آنچه گفته شد، هستی ِ جهان همان وحدت ِ مادی سیستمی ِ آن، و وحدت ِ مادی سیستمی ِ آن همان هستی ِ بی آغاز و پایان ِ آن است. یا به بیان ِ دیگر، جهان ِ هستی یا هستی ِ جهان چیزی غیر از کلییت ِ مادی ِ همبسته و همپیوسته ی بی آغاز و پایان ِ آن نیست. کلییت ِ اندامواره ای که در بر گیرنده ی شعور،اندیشه،آگاهی از خود و از دیگری، روح ، و هر فعالییت ِ ذهنی ِ دیگری که حاصل ِ کار کرد ِمغز یعنی عالی ترین حالت ِ ماده ی تکامل یافته است نیز می شود. این یگانه گی و یکپارچه گی ِ اندامواره ی هستی ِ مادی ِ جهان را که دربر گیرنده ی شعور و آگاهی از خود و از طبیعت ِ پیرامون می شود، انگلس یکصد و سی سال ِ قبل به اهالی ِ خرافات زده ی دهکده ی جهانی آموخت، در آنتی دورینگ:« وحدت ِ جهان در مادی بودن ِ آن است واین حقیقت نه ازطریق ِ ورد و دعا یا وحی آسمانی ، بلکه در نتیجه ی تکامل ِ دراز زمان و دشوار ِ علوم ِ طبیعی و فلسفه ی علمی به اثبات رسیده است.». باز در همان جا:« حرکت، شکل ِ هستی ِ ماده است، یا به بیان ِ دیگر، حرکت ضامن ِ هستی، یگانه گی،و جاودانه گی ِ ماده و جهان است.». یا: « فراوردهای مغز ِ انسان که در تحلیل ِ نهایی فراورده های طبیعت نیز هستند در تضاد با دیگر روابط و فرایندها طبیعت قرار ندارند بلکه دقیقن منطبق بر همین روابط اند.». انگلس در نقد ِ ایده آلیسم و ماتریالیسم ِغیر دیالکتیکی ِ پیش از خود که قادر به درک و توضیح ِ وحدت ِ سیستمی ِ جهان و روندهای تکاملی ِآن نبود و ناگزیر بود حرکت را به خارج ازماده و به آفریننده نسبت دهد، یا به عبارت ِ دیگر حرکت را از بیرون قرض بگیرد و بر ماده سوار( مونتاژ) نماید،نوشت:« فرض ِ ایده آلیست های خداساز بر این است که جهان روزگاری در وضعییتی قرار داشت که در آن مطلقن هیچگونه تغییری روی نمی داد و همه چیز در سکون ِ مطلق بود. اما این وضعییت ِ سکون و ایستایی ِ مطلق چه گونه توانست به وضعییت ِ پویا، یعنی از سکون به حرکت و تغییر، گذرکند؟ جهانی مطلقن بی حرکت ، آن هم در وضعییتی که از ازل در آن قرار داشت ، غیر ِ ممکن است از این وضعییت بیرون آید و به حرکت و تغییر گذر کند مگر آن که از خارج از آن نخستین ضربه( تلنگر) فرود آمده و آن را به حرکت درآورده باشد، واین نخستین ضربه و تلنگر از هیچ نیرویی نیست مگرآفریننده».( آنتی دورینگ. بخش ِ 5. فلسفه ی طبیعت.).
دیالکتیک، کلید ِرمز و راز ِ حرکت ِجاودانه ای است که عامل ِهمه ی دگرگونی ها وگوناگونی های جهان است و تا پیش از کشف ِبزرگ اما وارونه سر ِهگل و واقعی کردن ِآن توسط ِ مارکس وانگلس،از لحاظ ِ معرفت شناختی( شناخت شناسی) ِ پدیده های مادی و کیفییت ِ ساز و کارها و کرد و کارهای قانون مند و نظام مند ِ شان ناشناخته بود، و همه ی فیلسوفان و اندیشه ورزان را به حیرت و گمان ورزی های خودسرانه ی غیر ِعلمی واداشته بود. بدون ِ کشف ِ دیالکتیک و قوانین ِ آن به ویژه در طبیعت، مساله ی حرکت، دگرگونی، تکامل و درنتیجه گوناگونی و تنوع، هم چنان به صورت ِیک معما و راز ِناگشوده باقی می ماند و دوگرایی ِایده آلیستی ِ تقدم دهنده به ایده وذهن و روح و خدای آفریننده همچنان حاکم بر اندیشه ویکه تاز ِعرصه ی فلسفه و شناخت شناسی بود. انگلس نوشت:« با کشف ِدیالکتیک، معلوم شد که خود ِ دیالکتیک ِ مفاهیم هم چیزی غیراز بازتاب ِ ذهنی ِ حرکت ِ دیالکتیکی ِ جهان ِ واقعی نیست.».
مارکس و انگلس در ادامه ی تلاش ِ اندیشه ورزانه ( تئوریک) برای شناخت ِ قانون مندی های جهان ِ مادی در اشکال ِ گونه گون ِ آن، قوانین ِ حاکم بر جامعه ی انسانی را به مثابه ِ حرکت ِ ماده( طبیعت) در عالی ترین و تکامل یافته ترین نمود ِ تاریخی ِ آن کشف و باعنوان ِماتریالیسم ِتاریخی تئوریزه کردند،که بحث ِ آن وقت و فرصت ِ دیگری می طلبد.