(این مطلب برای هر آن که خود را مرتبط با موضوع آن نمی بیند نیست.) در چیستی هر ملتی، بدون استثناء نکات مثبت و منفی فراوانی را می یابیم. فرازها و نیز نشیب ها، ایام پر افتخار و دوره های شرمندگی؛، زمانه ی عظمت و شکوه و نیز هنگامه های حضیض و تحقیر. کدام مردمانی از این قاعده استثناء بوده اند؟ آن چه در این میان مهم است این که هیچ یک از این رویدادها، از شیرین ترین تا تلخ ترین، ما را از ضرورت زمانه ای که در آن به سر می بریم غافل نسازد و از حرکت باز ندارد، چرا که اصالت حیات در پویش است.
ذکر مصیبت این که در طول تاریخ چه بوده ایم، چه بر سرمان آمده، چه بر ما کردند، چه بر ما گذشت و غیره، ره به جایی نمی برد، باید بدانیم در راه پیش رو می خواهیم به کجا برسیم. تمرکز بیش از حد بر «چگونگی» شکل گیری چیستی مان، ما را از درک «چرایی» و تغییر آن باز می دارد. رمز موفقیت در ایستایی چه «بودن» نیست، در پویایی چه «شدن» است.
کدام ملتی است که در طول تاریخ خود بارها و بارها توسط دشمنان داخلی یا خارجی خویش به تحقیر کشیده نشده باشد؟ کدام ملتی است که طعم تلخ شکست در نبردها و جنگ ها را نچشیده باشد؟ ملت فرانسه چگونه می توانست زندگی در میهن اشغال شده توسط آلمان ها را تحمل کند؟ مردم آلمان چگونه محو رویای بلند پروازانه ی خود و تصرف و تخریب کشور خویش توسط ارتش سرخ از یک سو و متفقین و آمریکایی ها را از سوی دیگر را تجربه کردند؟ ملت چین چگونه باید پذیرای دو استعمار پیاپی ژاپن و بریتانیا می شد؟ مردم هند چطور زیر یوغ اربابان انگلیسی اشغالگر میهن شان زندگی می کردند؟
هر ملتی، بدون استثناء، چنین ایام سیاهی را در پیشینه ی خود دارد. از خود بپرسیم چگونه شد که همین ملت ها (فرانسه، آلمان، چین و هند) از این دوره های سخت تاریخ خویش عبور و راه ترقی و پیشرفت را پیدا کردند و به قدرتمندترین ممالک جهان تبدیل شدند؟
ما مردم ایران نیز باید که چنین باشیم. درگیر شدن بیش از حد در گذشته و جستجوی آینده در گذشته ای که از دست داده ایم -و دیگر هرگز بازنخواهد گشت- امری مفید نیست. در یک جایی باید گذشته ی خویش را به تاریخ بسپاریم و با باورهایی نو در مورد خود و آینده آشنا شویم.
روانشناسی اجتماعی منفعل ساز ما همپای روانشناسی فردی انفعالی، نوعی از کاهلی و سستی را پرورش می دهد. در بسیاری از جوامع به اعضای خود – و به ویژه به جوانان- می آموزند که برای تامین «بقاء و رفاه» خویش، نیاز به تلاش مستمر و تحرک پیشرو است. در نظام فرهنگی و آموزشی این کشورها به آدم ها یاد می دهند که گذشته بد را دفن کنند تا آینده ای خوب را بسازند. در غرب هر سال صدها فیلم سینمایی و کتاب در قالب خاطره و داستان و بیوگرافی و امثال آن پیوسته به مردم یادآور می شوند که می توانند دوران سختی ها و مشقت ها را در جایی از حافظه شان آرشیو و از باقی مغز، برای ساختن یک زندگی تازه بهره برداری کنند.
در فرهنگ ما بر عکس، ترکیبی از گذشته گرایی و حسرت محوری تمام توان مغزی افراد را به خود مشغول و آنها را در حسرت و افسوس و افسردگی دفن می کند: در عشق اگر باخته ایم، زندگی را می بازیم؛ در درس که ناکام ماندیم پرونده ی تحصیلات را برای همیشه می بندیم؛ طلاق که گرفتیم یک عمر را به آه و افسوس درباره ی آن می گذرانیم؛ از کسی بدی دیدم برای دهه ها از او قهر و دلخور می مانیم؛ در کسب و کار که شکست خوردمی برای همیشه پرونده ی کاسبی را می بندیم؛ مورد خیانت که واقع شدیم چنان در درد و شوک آن می مانیم که کمر راست نمی کنیم. برای ما گویی هر مصیبتی، آخرالزمان است.
این رفتارهای افراط و تفریطی و همه چیز را سیاه و سپید انگاری از ایرانیان ملتی ساخته که به دست خود فرسوده و خسته شده است و به واسطه ی این ساییدگی خود ساخته، توان رها شدن از چنگ آنها که این وضعیت جهنمی را برایش ساخته اند ندارد. انرژی را چنان در ستیز با خود هدر داده اند که دیگر جان و روان ستیز با عامل بدبختی خویش را نمی یابند.
بدین ترتیب، سرشار از منفی گرایی نسبت به خود و دیگران
• نه اعتماد به نفس داریم
• نه توان اعتماد کردن به دیگری را؛
• نه قدرت متحد شدن میان خود داریم
• نه باور به یک متحدساز را؛
• نه به اضمحلال تدریجی خویش اعتنا می کنیم
• و نه به خطرات محو کننده ی وجودمان را.
ملتی که گویی در سحر خود گرفتار شده است؛ آن قدر چگونگی بروز فاجعه را بزرگ کرده که از انجام کاری برای چرایی آن عاجز است. نمی داند که این چرخش روزگار و قضا و قدر نیست، دایره های فرو رفتن داوطلبانه در گرداب است. جنبش مهسا به راستی طناب نجات پرتاب شده به سوی این ملت بود، اما او به ریسمان نجات اطمینانی ندارد، هر چند که مطمئن است در حال فرو رفتن در یک باتلاق کشنده است.
آری! ملت ایران دیگر درگیر دشمن نیست؛ درگیر خودش است؛ با خود کار دارد، به دشمن کاری ندارد؛ سگ را رها کرده و ریسمان به سنگ بسته است؛ دست خصم را باز گذاشته تا بزند و فقط در پی التیام ضربه های اوست؛ می سوزد و می سازد، و آن قدر می سازد که می سوزد؛ دشمن را نمی کشد، خودکشی می کند تا مبادا دشمن او را بکشد.
در حسرت گذشته ای که رفته، منتظر آینده ای است که نمی آید. در حسرت دیروزش می میرد، امروز را وقعی نمی نهد و باور ندارد از پس این همه بحران و فاجعه فردایی هم هست. در این میان، انسان ایرانی زود پیر می شود و این پیری زودرس را دوست دارد، چون مژده ی رسیدن مرگ را می دهد. اگر هم ساعاتی خوش است برای حس خوب زنده بودن نیست، برای فرصت پیش از حس مردن است.
ملتی است درگیر ابتدایی ترین بدیهیات وجودی: هوا برای نفس کشیدن، آب برای نوشیدن، نان برای خوردن و همه ی این ها فقط برای زنده ماندن و انتظار کشیدن برای مرگ. گویی هیچ نوع رهایی دیگری برایش اهمیتی ندارد و به او انگیزه ی تلاش و مبارزه نمی دهد: رهایی از استبداد، رهایی از اعدام، رهایی از تحقیر توسط آخوند، رهایی از فقر و… او فقط رهایی نهایی را می خواهد، مرگ را به مثابه رهاییبخش از تمام مصیبتی که باور ندارد پایانی هم دارند.
برای ملتی که به خواب رفته است راه بیدارسازی وجود دارد، اما برای ملتی که کار اصلیش یافتن هر آن چیزی است که او را به خواب برد کار دشواری است. اگر به سراغ مذهب و هنر و ورزش و فرهنگ و سینما می رود دنبال مخدری است که گذر از زنده بودن به مرگ را تسهیل و نبود «زندگی» را برایش قابل تحمل سازد. از همین روی با آگاهی کامل از به خطر انداختن جان خویش سوار بر ارابه های مرگ خودروساز داخلی در جاده ها در جستجوی تصادف مرگبار است و یا مشروب سم زده ی صنعتی را ضمن آن که می داند خطرش چیست جرعه جرعه سر می کشد. ملتی که هر روز از یک طریق آگاه می شود که می خواهند او را از میان ببرند و به جای غمگین شدن از بابت آن، به طریقی ناخودآگاه خوشحال می شود چرا که به سوی مرگ، یعنی پایان درد و رنج و مسئولیت می بردش. او جهان را در ذهنش ساخته و در آن زندگی را باخته، به واقعیت کاری ندارد.
اگر تشخیص مطرح شده در این نوشتار درست باشد، چیزی به پایان نمانده و شاید این سه خبر روزهای اخیر گواهی است بر این مدعا:
• مترجم جوان آثار کودک، پانته آ اقبال زاده، به زندگی خود پایان داد. او در نامه ای به پدرش نوشته بود که به خاطر «وضع مملکت» امید و انگیزهای برای ماندن و ادامه دادن ندارد.
• روز سهشنبه یک روزنامهنگار ۳۹ ساله اهل دهدشت به نام «علی صادقی»، بهدلیل «فقر و تنگدستی» خودکشی کرد.
• یک خواهر و برادر کمتوان ذهنی که ساکن قزوین و تنها بازماندگان خانوادهای هستند که همه اعضای آن دارای معلولیت بودند…وقتی با جنازه برادر بزرگترشان که در خانه مرده بود مواجه میشوند مرگ او را تشخیص نمیدهند و تا سه روز با این تصور که او قهر کرده یا خوابیده به جنازه آب و غذا میدادند.
آیا ملت ایران نیز در حال آب و غذا دادن به «زندگی» خود است؟